"حقایقی در آنسوی فیلم 300" – مطلبی از سیروس کار
استکهلمیان –مطلب زیر, برگردان نوشته سیروس کار, کارگردان فیلم "در جستجوی کورش بزرگ" در رابطه با فیلم "300" است که در وب سایت "پاسارگاد را نحات دهید" منتشر شده است. از آنجائی که این مطلب دید متفاوتی با مطلب قبلی که در مورد فیلم 300 در استکهلمیان منتشر شده است دارد, توجه به آن نیز آموزنده خواهد بود.
سیروس کار در مطلب خود در رابطه با فیلم "300" از جمله می نویسد:
"....... آنانی که در مقابل فیلم 300 بی اعتنایی پیشه کرده و آن را خیال بازی گذرائی می دانند که مردان 17 تا 24 ساله ی معتاد بازی های کامپیوتری را مورد خطاب قرار می دهد باید در تفکر خود تجدید نظر کنند. اول فیلم اسکندر از راه رسید، حالا فیلم 300 را داریم و لابد به زودی شاهد فیلم "نبرد ماراتن" خواهیم شد که یکی دیگر از ساخته های هرودوت درباره ی ایران باستان است".
توجه خوانندگان استکهلمیان را به متن کامل این مطلب جلب می کنیم. نظرات خود را می توانید در "کلاب استکهلمیان" به اطلاع دیگر خوانندگان برسانید.
حقایقی در آنسوی فیلم 300
فیلم 300 ممکن است برای بسیاری از ایرانیان تکان دهنده باشد اما برای کسانی که در سیستم آموزش و پرورش آمریکایی بزرگ شده اند "جنگ ترموپیل"، که فیلم 300 براساس آن ساخته شده، به اندازه ی داستان "درخت گیلاس و جرج واشنگتن" آشنا است.
داستان "جنگ ترموپیل" را هرودوت، نویسنده باستانی، که در شهر ایرانی "هالی کارناسوس" زندگی می کرد نوشته است و کتاب او، که "تاریخ ها" نام دارد، دیرزمانی نیست که جزیی از ادبیات عامیانه غربی شده است. یعنی تنها از 1850 ببعد بود که آمریکا هرودوت را به عنوان منبع مراجعه ی اصلی درباره ی تاریخ ایران پذیرفت.
قبل از 1850، مغرب زمین نظر نیکویی نسبت به امپراتوری ایران داشت چرا که تا آن زمان منبع مراجعه اصلی برای تاریخ ایران کتاب "تورات" و کتاب "پرورش کوروش"، اثر مولف یونانی دیگر یعنی گزنفون بود.
کتاب "پرورش کوروش" به برجسته کردن پادشاهی کوروش بزرگ می پرداخت اما، در اواسط قرن نوزدهم مغرب زمین درگیر دو انقلاب خونین آمریکا و فرانسه برای رهایی از دست رژیم های پادشاهی خود شد و، طبعاً، از همان زمان کارزار تبلیغاتی خاصی در سراسر اروپا آغاز شد که مبلغ دموکراسی بود و از هرودوت به عنوان ابزار کامل تبلیغی خود استفاده می کرد.
هرودوت جزو دموکراسی خواهان محسوب می شد و به زودی عنوان "پدر تاریخ" را گرفت و از حدود سال 1850 ببعد گزارش او از "جنگ ترموپیل" تبدیل به نماد کوشش مغرب زمین برای حفظ دموکراسی خود در برابر نیروهای قدرتمند پادشاهی ایران شد.
این داستان شکلی جذاب دارد: سیصد اسپارتایی شجاع دموکراسی غربی را از دست دو میلیون و هفتصد هزار ایرانی بدنهاد نجات می دهند. اما جدا از این اعداد خیالی، که باید با تغییر محل ممیز تصحیح شوند، این داستان ساختگی بسیار بیش از یک شرح جانبدارانه تاریخی دارای نتایج گوناگون است.
در دو هزار ساله ی اخیر "جنگ ترموپیل" قدرتمندترین وسیله ی جداسازی شرق و غرب بوده است. و اکنون، درست در لحظه ای که شرق و غرب باید اختلافات خود را کنار بگذارند، فیلم 300 از راه رسیده است تا شکاف بین آن ها را عمیق تر سازد.
آنچه این فیلم را نگران کننده می سازد وفور اشتباهات تاریخی در آن نیست؛ این هم نگرانی آور نیست که خشایار، نوه ی کوروش بزرگ و عاشق همسر خویش، استر، به صورت مردی با حرکات زنانه نشان داده شده است؛ حتی این هم مهم نیست که فیلم از کلیشه ی نژادپرستانه ای استفاده می کند که در آن نقش ایرانی ها را افریقایی ها بازی می کنند و اسپارتی ها سپید و چشم آبی و شبیه مردان رقصنده در سالن های استریپ تیز هستند. حال آنکه این نقش ها را می توان به راحتی برعکس کرد.
نکته ی نگران کننده در این فیلم واقف شدن به قدرت هولناک هالیوود در تغییر دادن هویت مردمان است، درست همان کابوسی که سرخپوستان آمریکایی در دوران ساختن فیلم های کابویی دچار آن بودند.
مردم غرب سخن هرودوت را کورکورانه می پذیرند و حتی نیویورک تایمز نیز از این نابینایی مصون نیست. و ویلیام. جی. راد در تاریخ 20 آوریل 2004 درباره ی "نبرد ماراتن" در این روزنامه چنین نوشته است:
"نبرد ماراتن شکست دولت بیرحم ایران بود که بیشتر سرزمین های جهان، از بالکان تا هیمالیا، را برده ی خود ساخته بود.... یونانیان باستان هجوم آورندگان آسیایی را شکست دادند و اروپا را نجات دادند؛ امری که محققان آن را نخستین پیروزی آزادی بر ظلم خوانده اند".
آنچه حدود این فریبکاری را از حد می گذراند آن است که حتی یک تکه سند باستانشناختی وجود ندارد که نشان دهد ایرانیان برده دار بوده اند؛ حال آن که می دانیم بنای جامعه ی یونان بر پایه برده داری کار گذاشته شده بود و حتی ارسطو هم این کار را مجاز می دانست. ایران در آنزمان پناهنگاه بردگان گریخته از مصر، یونان، و بعدها روم بود. و اکنون فرهنگ هایی که بر بنیاد برده داری ساخته شده اند ایران را امپراتوری برده دار می خوانند.
آنچه خنثی کردن تبلیغات هرودوت را مشکل می سازد آن است که کتاب او مملو از واقعیت های تاریخی هم هست که عامدا با زخم زبان بیان شده اند. شاید مهم ترین مغلطه ی او عبارت باشد از کوشش برای مساوی گرفتن دموکراسی و آزادی، به طوری که در سراسر کتاب او این دو واژه همواره معادل هم هستند؛ و مغرب زمین هم این مطلب را به راحتی پذیرفته است.
اما دانش بنیان گزاران آمریکا بیش از این ها بود و فریب هرودوت را نخوردند و کوشیدند با ایجاد تضمین هائی گوناگون آزادی را در مقابل دامچاله های دموکراسی آتنی محافظت کنند. حتی وینستون چرچیل گفته است که "دموکراسی بدترین شکل حکومت است اما از آن بهتر هنوز چیزی ساخته نشده".
به راستی هم که دموکراسی می تواند بهترین شکل حکومت باشد؛ اما آنچه امریکا را بزرگ کرده است بیش از آن که وجود دموکراسی باشد به "سند حقوق شهروندان" آن مربوط می شود. و این درست همان چیزی است که به ایران باستان نیز عظمت می بخشد. دموکراسی اغلب می تواند به دیکتاتوری اکثریت ختم شود همانگونه که در آتن صاحب دموکراسی پیش آمد. یعنی جایی که در آن زنان، بردگان، و بیگانگان حق رای نداشتند.
حال آن که در ایران باستان، زنان از تساوی حقوقی بیشتر از حتی امروز برخوردار بودند، و از برده داری هم خبری نبود. و حقیقت آن که پادشاهی ایران باستان از دموکراسی آتن باستان بسا آزادتر بود چرا که ایران هم دارای "سند حقوق شهروندان" بود.
هیچ کس بهتر از خود هرودوت آزادی موجود در ایران را توضیح نمی دهد. چرا که او اگرچه آتن را مرکز آزادی می داند اما خود ایران را برای زندگی کردن انتخاب می کند؛ حال آن که گزنفون که در آتن می زیست در حسرت پادشاهی کوروش بزرگ بود.
هرودوت ادعا می کند که ایران بخش عمده ی جهان را به بردگی کشیده است حال آن که خود هرودوت نه تنها برده نبود، بلکه آزادانه در سراسر امپراتوری ایران حرکت می کرد و آشکارا آن را به نقد می کشید.
به راستی چرا هرودوت در یونان زندگی نمی کرد؟ زیرا ایران، همان امپراتوری که او اهریمنی اش می خواند، به او آزادی می داد تا گزارش های مخدوش خود را منتشر کند. مردم خواستار آنند که در جایی زندگی کنند که حقوق خدادادشان محفوظ باشد و این ربطی به دموکراسی و پادشاهی ندارد.
و این کوروش بزرگ بود که برای نخستین بار این حقوق خداداد را به صورت قانون مکتوب درآورد و امپراتوری ایران را بر پایه ی آن بنا نهاد. به همین دلیل است که ایران باستان راهنمای پیدایش اعلامیه حقوق شهروندی آمریکا هم هست. هم توماس جفرسون و هم جیمزمدیسون، معماران قانون اساسی آمریکا، از تحسین کنندگان کتاب "پروروش کوروش" بودند و نسخه های متعددی از آن را با خود داشتند.
امروزه هم هیچ کشوری به اندازه ی ایالات متحده آمریکا شبیه ایران باستان نیست؛ و اگر کشوری باید درگیری ایران در یونان را درک کند و قدر بداند همین آمریکا است، چرا که کمتر حادثه ای در تاریخ جهان این قدر با جنگ آمریکا علیه تروریسم مشابهت دارد.
یونانیان سال ها مشغول انجام عملیات تروریستی علیه سرزمین های متعلق به ایران بودند، به شهرهای ایران هحوم می آوردند، معابد ایرانی را آتش می زدند، راه های اصلی تجارتی را می بستند، و به کشتی های عبورکننده از تنگه بسفور می تاختند؛ و حتی در داخل ایالات ایرانی مردمان را به شورش تشویق می کردند. اما آنچه بیش از همه ایرانیان را می آزرد آن بود که یونانیان به راحتی زیر قراردادهای خود با ایران می زدند و به صورتی خائنانه از اعتماد ایران سوء استفاده می کردند.
با این همه، به جای دست زدن به خشونت، ایران می کوشید تا با کمک کردن مالی به آن دسته از سیاستمداران یونانی که طرفدار ایران بودند یونانی ها را کنترل کند؛ درست همان کاری که امریکا امروزه انجام می دهد. اما آنچه که عاقبت خشم ایرانیان را برانگیخت حادثه ای بود که اگرچه هرودوت خود آن را به دقت مستند ساخته است اما مغرب زمین کمتر به آن اشاره می کند؛ حادثه ای که می توان آن را یازده سپتامبر ایرانی نامید.
هردودت می نویسد که در 498 سال قبل از میلاد، آتنی ها دست به حمله ای تروریستی علیه یکی از شهرهای بزرگ ایران به نام "ساردیس" زدند؛ حمله ای که حادثه ی 11 سپتامبر در مقابل آن عملی کودکانه می نماید. یک آتنی به نام "آریستو گوراس" دور تا دور شهر ساردیس را آتش زد و، در نتیجه، اکثریت جمعیت این شهر را در حلقه ی محاصره ای از آتش گرفت.
تعداد شهروندان معصوم ساردیس که به دست آریستو گوراس کشته شدند بیش از حدی بود که اسامه بن لادن بتواند آرزو کند. و همانگونه که همه ی جهان اقدام آمریکا علیه القاعده را پشتیبانی کردند مردمان جهان آن روز نیز پشتیبان حمله ایران به آتن بودند.
اما در این میان اسپارت ها آماج حمله ایران نبودند، تا آن زمان که با زیرپا نهادن یک توافق عمومی دست به کشتن قاصد ایران زدند. هرودوت مدعی است که قاصد مزبور آمده بود تا از اسپارت ها بخواهد تا تسلیم ایران شوند؛ اما احتمالاً حقیقت آن بوده است که خشایارشاه همان پیامی را به اسپارت ها فرستاده بود که آمریکا پس از واقعه 11 سپتامبر به جهان فرستاد: شما یا با ما هستید یا بر ما.
در واقع اسپارتایی ها همان "جهادیست" های یونانی بودند که برای مردن زندگی می کردند. از هر نظر که نگاه کنیم در می یابیم که آنها وحشیان بیرحمی بودند که برای سرگرمی خود بردگان یونان را ـ که "هلوت" خوانده می شدند ـ می کشتند، مبلغ فرهنگی مبتنی بر دزدی و تجاوز بودند، دست به کشتار کودکان می زدند، و اتفاقاً همین نکات، به درستی، در صحنه های آغازین فیلم 300 نشان داده شده است. اسپارت ها حتی دارای جامعه ای دموکراتیک هم نبودند و حداکثر می شد نظام آن را نوعی نخبه سالاری دانست. اما غربی ها علیرغم دانستن این مطالب همچنان اسپارت ها را نجات دهنده ی دموکراسی غربی می خوانند.
بله، درست است که اسپارتایی ها بخاطر مبارزه با بیگانگان مهاجم جان خود را از دست دادند اما تروریست های بی شماری نیز جان خود را از دست می دهند، بی آن که کسی از آنها به نیکی یاد کند. کسانی هم که چنین کنند تفاوتی با غربی هایی که برای اسپارتایی ها هورا می کشند ندارند.
ایرانیان به جنگی طولانی علیه تروریسم کشیده شدند؛ درست به همان صورت که آمریکا به این کار وادار شد. این که برای اسپارتایی ها به آن خاطر دل بسوزانیم که طرف ضعیف تر دعوا بودند درست شبیه آن است که امروزه برای اسامه بن لادن دلسوزی کنیم.
نیروی فیلم:
تاریخ را دیگر فاتحان نمی نویسند بلکه اکنون فیلمسازان نویسنده ی آنند؛ و فرزندان ایران کی به پا خواهند خواست تا با استفاده از همین سلاحی که هالیوود سال هاست برای تحقیر میراث پدران آن ها استفاده می کند به مبارزه بپردازد؟ ما کی دست از حالت دفاعی خود کشیده و به نوشتن تاریخ خویش آغاز خواهیم کرد؟
شاید فیلم 300 ضربه ی لازم بیدار کننده ای بوده باشد. اما تحقیر ایران هرگز به خودی خود از بین نخواهد رفت چرا که اکنون در افسانه های غربی دشمن اصلی ایران محسوب می شود؛ و تنها راه تغییر این تصویر هم استفاده از قدرت فیلم است.
فیلم حماسی کوروش کبیر ساخته الکس جووی می توانست در ایجاد تصویر مطلوبی از ایرانیان معجزه کند. اغلب گروه های قومی در آمریکا متوجه این قدرت فیلم شده و بسرعت به کمک کردن مالی به فیلم هائی که داستان واقعی آنان را برای بقیه ی دنیا باز می گویند پرداخته اند. اما فیلم الکس جووی بعلت فقدان منابع مالی به گوشه ای افتاده و فیلم مستند من درباره ی کورش بزرگ هم به همین گونه دلایل ناتمام رها شده است.
نوروزتان پیروز
سیروس کار
سیروس کار در مطلب خود در رابطه با فیلم "300" از جمله می نویسد:
"....... آنانی که در مقابل فیلم 300 بی اعتنایی پیشه کرده و آن را خیال بازی گذرائی می دانند که مردان 17 تا 24 ساله ی معتاد بازی های کامپیوتری را مورد خطاب قرار می دهد باید در تفکر خود تجدید نظر کنند. اول فیلم اسکندر از راه رسید، حالا فیلم 300 را داریم و لابد به زودی شاهد فیلم "نبرد ماراتن" خواهیم شد که یکی دیگر از ساخته های هرودوت درباره ی ایران باستان است".
توجه خوانندگان استکهلمیان را به متن کامل این مطلب جلب می کنیم. نظرات خود را می توانید در "کلاب استکهلمیان" به اطلاع دیگر خوانندگان برسانید.
حقایقی در آنسوی فیلم 300
فیلم 300 ممکن است برای بسیاری از ایرانیان تکان دهنده باشد اما برای کسانی که در سیستم آموزش و پرورش آمریکایی بزرگ شده اند "جنگ ترموپیل"، که فیلم 300 براساس آن ساخته شده، به اندازه ی داستان "درخت گیلاس و جرج واشنگتن" آشنا است.
داستان "جنگ ترموپیل" را هرودوت، نویسنده باستانی، که در شهر ایرانی "هالی کارناسوس" زندگی می کرد نوشته است و کتاب او، که "تاریخ ها" نام دارد، دیرزمانی نیست که جزیی از ادبیات عامیانه غربی شده است. یعنی تنها از 1850 ببعد بود که آمریکا هرودوت را به عنوان منبع مراجعه ی اصلی درباره ی تاریخ ایران پذیرفت.
قبل از 1850، مغرب زمین نظر نیکویی نسبت به امپراتوری ایران داشت چرا که تا آن زمان منبع مراجعه اصلی برای تاریخ ایران کتاب "تورات" و کتاب "پرورش کوروش"، اثر مولف یونانی دیگر یعنی گزنفون بود.
کتاب "پرورش کوروش" به برجسته کردن پادشاهی کوروش بزرگ می پرداخت اما، در اواسط قرن نوزدهم مغرب زمین درگیر دو انقلاب خونین آمریکا و فرانسه برای رهایی از دست رژیم های پادشاهی خود شد و، طبعاً، از همان زمان کارزار تبلیغاتی خاصی در سراسر اروپا آغاز شد که مبلغ دموکراسی بود و از هرودوت به عنوان ابزار کامل تبلیغی خود استفاده می کرد.
هرودوت جزو دموکراسی خواهان محسوب می شد و به زودی عنوان "پدر تاریخ" را گرفت و از حدود سال 1850 ببعد گزارش او از "جنگ ترموپیل" تبدیل به نماد کوشش مغرب زمین برای حفظ دموکراسی خود در برابر نیروهای قدرتمند پادشاهی ایران شد.
این داستان شکلی جذاب دارد: سیصد اسپارتایی شجاع دموکراسی غربی را از دست دو میلیون و هفتصد هزار ایرانی بدنهاد نجات می دهند. اما جدا از این اعداد خیالی، که باید با تغییر محل ممیز تصحیح شوند، این داستان ساختگی بسیار بیش از یک شرح جانبدارانه تاریخی دارای نتایج گوناگون است.
در دو هزار ساله ی اخیر "جنگ ترموپیل" قدرتمندترین وسیله ی جداسازی شرق و غرب بوده است. و اکنون، درست در لحظه ای که شرق و غرب باید اختلافات خود را کنار بگذارند، فیلم 300 از راه رسیده است تا شکاف بین آن ها را عمیق تر سازد.
آنچه این فیلم را نگران کننده می سازد وفور اشتباهات تاریخی در آن نیست؛ این هم نگرانی آور نیست که خشایار، نوه ی کوروش بزرگ و عاشق همسر خویش، استر، به صورت مردی با حرکات زنانه نشان داده شده است؛ حتی این هم مهم نیست که فیلم از کلیشه ی نژادپرستانه ای استفاده می کند که در آن نقش ایرانی ها را افریقایی ها بازی می کنند و اسپارتی ها سپید و چشم آبی و شبیه مردان رقصنده در سالن های استریپ تیز هستند. حال آنکه این نقش ها را می توان به راحتی برعکس کرد.
نکته ی نگران کننده در این فیلم واقف شدن به قدرت هولناک هالیوود در تغییر دادن هویت مردمان است، درست همان کابوسی که سرخپوستان آمریکایی در دوران ساختن فیلم های کابویی دچار آن بودند.
"نبرد ماراتن شکست دولت بیرحم ایران بود که بیشتر سرزمین های جهان، از بالکان تا هیمالیا، را برده ی خود ساخته بود.... یونانیان باستان هجوم آورندگان آسیایی را شکست دادند و اروپا را نجات دادند؛ امری که محققان آن را نخستین پیروزی آزادی بر ظلم خوانده اند".
آنچه حدود این فریبکاری را از حد می گذراند آن است که حتی یک تکه سند باستانشناختی وجود ندارد که نشان دهد ایرانیان برده دار بوده اند؛ حال آن که می دانیم بنای جامعه ی یونان بر پایه برده داری کار گذاشته شده بود و حتی ارسطو هم این کار را مجاز می دانست. ایران در آنزمان پناهنگاه بردگان گریخته از مصر، یونان، و بعدها روم بود. و اکنون فرهنگ هایی که بر بنیاد برده داری ساخته شده اند ایران را امپراتوری برده دار می خوانند.
آنچه خنثی کردن تبلیغات هرودوت را مشکل می سازد آن است که کتاب او مملو از واقعیت های تاریخی هم هست که عامدا با زخم زبان بیان شده اند. شاید مهم ترین مغلطه ی او عبارت باشد از کوشش برای مساوی گرفتن دموکراسی و آزادی، به طوری که در سراسر کتاب او این دو واژه همواره معادل هم هستند؛ و مغرب زمین هم این مطلب را به راحتی پذیرفته است.
اما دانش بنیان گزاران آمریکا بیش از این ها بود و فریب هرودوت را نخوردند و کوشیدند با ایجاد تضمین هائی گوناگون آزادی را در مقابل دامچاله های دموکراسی آتنی محافظت کنند. حتی وینستون چرچیل گفته است که "دموکراسی بدترین شکل حکومت است اما از آن بهتر هنوز چیزی ساخته نشده".
به راستی هم که دموکراسی می تواند بهترین شکل حکومت باشد؛ اما آنچه امریکا را بزرگ کرده است بیش از آن که وجود دموکراسی باشد به "سند حقوق شهروندان" آن مربوط می شود. و این درست همان چیزی است که به ایران باستان نیز عظمت می بخشد. دموکراسی اغلب می تواند به دیکتاتوری اکثریت ختم شود همانگونه که در آتن صاحب دموکراسی پیش آمد. یعنی جایی که در آن زنان، بردگان، و بیگانگان حق رای نداشتند.
حال آن که در ایران باستان، زنان از تساوی حقوقی بیشتر از حتی امروز برخوردار بودند، و از برده داری هم خبری نبود. و حقیقت آن که پادشاهی ایران باستان از دموکراسی آتن باستان بسا آزادتر بود چرا که ایران هم دارای "سند حقوق شهروندان" بود.
هیچ کس بهتر از خود هرودوت آزادی موجود در ایران را توضیح نمی دهد. چرا که او اگرچه آتن را مرکز آزادی می داند اما خود ایران را برای زندگی کردن انتخاب می کند؛ حال آن که گزنفون که در آتن می زیست در حسرت پادشاهی کوروش بزرگ بود.
هرودوت ادعا می کند که ایران بخش عمده ی جهان را به بردگی کشیده است حال آن که خود هرودوت نه تنها برده نبود، بلکه آزادانه در سراسر امپراتوری ایران حرکت می کرد و آشکارا آن را به نقد می کشید.
به راستی چرا هرودوت در یونان زندگی نمی کرد؟ زیرا ایران، همان امپراتوری که او اهریمنی اش می خواند، به او آزادی می داد تا گزارش های مخدوش خود را منتشر کند. مردم خواستار آنند که در جایی زندگی کنند که حقوق خدادادشان محفوظ باشد و این ربطی به دموکراسی و پادشاهی ندارد.
و این کوروش بزرگ بود که برای نخستین بار این حقوق خداداد را به صورت قانون مکتوب درآورد و امپراتوری ایران را بر پایه ی آن بنا نهاد. به همین دلیل است که ایران باستان راهنمای پیدایش اعلامیه حقوق شهروندی آمریکا هم هست. هم توماس جفرسون و هم جیمزمدیسون، معماران قانون اساسی آمریکا، از تحسین کنندگان کتاب "پروروش کوروش" بودند و نسخه های متعددی از آن را با خود داشتند.
امروزه هم هیچ کشوری به اندازه ی ایالات متحده آمریکا شبیه ایران باستان نیست؛ و اگر کشوری باید درگیری ایران در یونان را درک کند و قدر بداند همین آمریکا است، چرا که کمتر حادثه ای در تاریخ جهان این قدر با جنگ آمریکا علیه تروریسم مشابهت دارد.
یونانیان سال ها مشغول انجام عملیات تروریستی علیه سرزمین های متعلق به ایران بودند، به شهرهای ایران هحوم می آوردند، معابد ایرانی را آتش می زدند، راه های اصلی تجارتی را می بستند، و به کشتی های عبورکننده از تنگه بسفور می تاختند؛ و حتی در داخل ایالات ایرانی مردمان را به شورش تشویق می کردند. اما آنچه بیش از همه ایرانیان را می آزرد آن بود که یونانیان به راحتی زیر قراردادهای خود با ایران می زدند و به صورتی خائنانه از اعتماد ایران سوء استفاده می کردند.
با این همه، به جای دست زدن به خشونت، ایران می کوشید تا با کمک کردن مالی به آن دسته از سیاستمداران یونانی که طرفدار ایران بودند یونانی ها را کنترل کند؛ درست همان کاری که امریکا امروزه انجام می دهد. اما آنچه که عاقبت خشم ایرانیان را برانگیخت حادثه ای بود که اگرچه هرودوت خود آن را به دقت مستند ساخته است اما مغرب زمین کمتر به آن اشاره می کند؛ حادثه ای که می توان آن را یازده سپتامبر ایرانی نامید.
هردودت می نویسد که در 498 سال قبل از میلاد، آتنی ها دست به حمله ای تروریستی علیه یکی از شهرهای بزرگ ایران به نام "ساردیس" زدند؛ حمله ای که حادثه ی 11 سپتامبر در مقابل آن عملی کودکانه می نماید. یک آتنی به نام "آریستو گوراس" دور تا دور شهر ساردیس را آتش زد و، در نتیجه، اکثریت جمعیت این شهر را در حلقه ی محاصره ای از آتش گرفت.
تعداد شهروندان معصوم ساردیس که به دست آریستو گوراس کشته شدند بیش از حدی بود که اسامه بن لادن بتواند آرزو کند. و همانگونه که همه ی جهان اقدام آمریکا علیه القاعده را پشتیبانی کردند مردمان جهان آن روز نیز پشتیبان حمله ایران به آتن بودند.
اما در این میان اسپارت ها آماج حمله ایران نبودند، تا آن زمان که با زیرپا نهادن یک توافق عمومی دست به کشتن قاصد ایران زدند. هرودوت مدعی است که قاصد مزبور آمده بود تا از اسپارت ها بخواهد تا تسلیم ایران شوند؛ اما احتمالاً حقیقت آن بوده است که خشایارشاه همان پیامی را به اسپارت ها فرستاده بود که آمریکا پس از واقعه 11 سپتامبر به جهان فرستاد: شما یا با ما هستید یا بر ما.
در واقع اسپارتایی ها همان "جهادیست" های یونانی بودند که برای مردن زندگی می کردند. از هر نظر که نگاه کنیم در می یابیم که آنها وحشیان بیرحمی بودند که برای سرگرمی خود بردگان یونان را ـ که "هلوت" خوانده می شدند ـ می کشتند، مبلغ فرهنگی مبتنی بر دزدی و تجاوز بودند، دست به کشتار کودکان می زدند، و اتفاقاً همین نکات، به درستی، در صحنه های آغازین فیلم 300 نشان داده شده است. اسپارت ها حتی دارای جامعه ای دموکراتیک هم نبودند و حداکثر می شد نظام آن را نوعی نخبه سالاری دانست. اما غربی ها علیرغم دانستن این مطالب همچنان اسپارت ها را نجات دهنده ی دموکراسی غربی می خوانند.
بله، درست است که اسپارتایی ها بخاطر مبارزه با بیگانگان مهاجم جان خود را از دست دادند اما تروریست های بی شماری نیز جان خود را از دست می دهند، بی آن که کسی از آنها به نیکی یاد کند. کسانی هم که چنین کنند تفاوتی با غربی هایی که برای اسپارتایی ها هورا می کشند ندارند.
ایرانیان به جنگی طولانی علیه تروریسم کشیده شدند؛ درست به همان صورت که آمریکا به این کار وادار شد. این که برای اسپارتایی ها به آن خاطر دل بسوزانیم که طرف ضعیف تر دعوا بودند درست شبیه آن است که امروزه برای اسامه بن لادن دلسوزی کنیم.
نیروی فیلم:
تاریخ را دیگر فاتحان نمی نویسند بلکه اکنون فیلمسازان نویسنده ی آنند؛ و فرزندان ایران کی به پا خواهند خواست تا با استفاده از همین سلاحی که هالیوود سال هاست برای تحقیر میراث پدران آن ها استفاده می کند به مبارزه بپردازد؟ ما کی دست از حالت دفاعی خود کشیده و به نوشتن تاریخ خویش آغاز خواهیم کرد؟
شاید فیلم 300 ضربه ی لازم بیدار کننده ای بوده باشد. اما تحقیر ایران هرگز به خودی خود از بین نخواهد رفت چرا که اکنون در افسانه های غربی دشمن اصلی ایران محسوب می شود؛ و تنها راه تغییر این تصویر هم استفاده از قدرت فیلم است.
فیلم حماسی کوروش کبیر ساخته الکس جووی می توانست در ایجاد تصویر مطلوبی از ایرانیان معجزه کند. اغلب گروه های قومی در آمریکا متوجه این قدرت فیلم شده و بسرعت به کمک کردن مالی به فیلم هائی که داستان واقعی آنان را برای بقیه ی دنیا باز می گویند پرداخته اند. اما فیلم الکس جووی بعلت فقدان منابع مالی به گوشه ای افتاده و فیلم مستند من درباره ی کورش بزرگ هم به همین گونه دلایل ناتمام رها شده است.
نوروزتان پیروز
سیروس کار